سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رضا جهانی مقدم، از بسیجیان گردان کربلا (جمعی لشکر 7 ولی عصر) چنین روایت می کند:
سال 63 یا 64 در مقر همیشگی گردان واقع در پادگان کرخه بودیم . بعضی اوقات که از روزمرگی و تکرار و یک نواختی روزهای بی عملیات جان به لب می شدیم ،برای غلبه بر این وضعیت دست به کارهایی می زدیم. مثلا هر از چندگاهی بچه های تسلیحات ، جدای از گردان بساط طبخ همبرگر و سوسیس و ...  بر پا می کردند و شهید «صادق نوری» هم از سرو کیک و کاکائو و اسمارتیز چیزی کم نمی گذاشت و به این ترتیب اسم چادر تسلیحات به چادر قنادی تغییر کرده بود.
 یک روز که قصد رفتن به مرخصی داشتم به «حمید پایدار» مسئول تدارکات گردان که از دوستان همیشگی ما بود گفتم:«من دارم  مرخصی می رم .برگشتنی ماکارونی می گیرم می یارم .تو هم سعی کن گوشت چرخ کرده از آشپزخونه لشکر بگیری تا یه ماکارونی درست و حسابی راه بندازیم و واسه یک وعده هم شده از این آبگوشت هر روزی  خلاص بشیم.» اون هم قبول کرد و علی الحساب همه چیز روبه راه شد .
حوالی ساعت 10 صبح بود که بعد از کارهای معمول ، آب را گذاشتیم روی چراغ والور تا جوش بیاید و ماکارونی ها رو در آب جوش ریختیم و دیگ را بار گذاشتیم . از آن طرف حمید برای آوردن غذا به طرف آشپزخونه حرکت کرد. البته قبل از آن به جنابشان  گفتم:«فکر می کنم باس آب هم بهش اضافه کنیم.» که او گفت:«نه بابا آب نمی خوادها.» اما این جانب بعد از رفتن حمید،  به نظرِ کارشناسی خود عمل نموده و کتری آب را توی دیگ خالی کردم.
 قبل از این که حمید برگردد،ما به بچه های کادر گردان  گفتیم که امروز هیچ کس سهمیه غذا نگیرد و همه شان بیاند چادر تسلیحات تا ناهار را در آن جا میهمانِ سفره ی ماکارونی ما باشند.
شهید «تاراس»(در عکس، نفر اول از راست راست) آمد و «حاج کریمی» (مسئول پرسنلی گردان) ،«علی عمیره» (مسئول تبلیغات) «عباس نصیری» و چند نفری دیگه هم بعدا آمدند و خیلی سنگین و رنگین و به صورت تقریبا رسمی، پای سفره ی این میهمانی نشستند. از آن طرف هم طبق معمول ماشین غذا آمد و غذا را تقسیم کرد و رفت و کادرِ گردان هم طبق توصیه ما غذا نگرفت و همه منتظر ماکارونی بودند که سفره ی خالی به ظرف های پر از ماکارونی مزین شود.
وقتی حمید خان بعد از اتمام کارش آمد و ما هم سفره ها -که همون روزنامه های معروف باشند- را پهن کردیم ، برای ثبت در تاریخ ، این عکس یادگاری را با دیگ ماکارونی( در عکس نفر اول ار چپ) گرفتیم . بعد رفتیم سر وقت غذا.
من درب دیگ را برداشتم و خواستم با چنگال محتویات آن را  هم بزنم که دیدم چنگال در ماکارونی ( شما بخوانید «بتن» ) فرو نمیرود. نگاهی به دیگ انداختم و نگاهی به چشمای منتظر و بعد از آن صدای حمید ، مثل آب یخ ریخت توی گوش هایم:« رضا! آخرش کار خودتو کردی.»
گند زده بودم و هیچ کاری هم از دستم برنمی آمد. رو به جمع کرده و گفتم: «برادرای عزیز مهمون! ببخشید! اشکالی پیش اومده . در یکی از فرمول ها اشتباهی رخ داده که امروز رو باید بدون ناهار به شب برسونید.»
آه از نهاد همه بلند شد. البته از آن سفره ی رنگین و تاریخی این عکس به یادگار ماند که ماند:




نوشته شده در تاریخ سه شنبه 91 آذر 21 توسط یک رزمنده